آرامش مینا و مهدی

روزانه های بارداری از 20هفتگی به بعد

1396/3/16 18:18
نویسنده : مینا
429 بازدید
اشتراک گذاری

5شنبه 141روزگی انتخاب اسم

مامان قربونت بره من از وقتی که نیت کردم که بچه دار بشیم از خدا خواستم اگه پسر بودی اسمتو بزارم سبحان ولی بابا مهدی زیاد از اسم سبحان خوشش نیومد چندتایی اسم بهش پیشنهاد دادم مثل باراد -فراز-... که دلشو نمیگرفت از طرفی من طرفدار اسم های ایرانی یا بیم المللی بودم بابا طرف دارد اسم ها عربی البته چونکه نیت کرده بودم خدا بهمون یه نی نی سالم بده ته دلم اروم نمیشد اسمت یکم مذهبی نباشه خلاصه از همون روز های اول بین اسن سبحان و پرهام شک داشتیم که زدم اینترنت دیدم چقدر معنی اسم پرهام زیباست به معنی

پرهام: یکی از قدیمی ترین اسم های پارسی به معنی فرشته خوبی است.

همچنین به معنی پیر همه (پدر همه) می باشد.

نام پارسی و کهن یکی از پیامبران اوللعزم است، قبل از آنکه بانام “حضرت ابراهیم” از طریق قرآن به ایرانیان معرفی گردد.

معادل عبری آن آبراهام می باشد.

پرهام . َ (اِخ ) نامی است پارسی باستانی (کذا) و معرب آن ابراهیم است . (برهان قاطع).

ازاشخاص مهم و بسیار ثروتمند در زمان بهرام گور می باشد.

چشمم خورد به فرشته خوبی دلم پر زد سریع تو تلگرام واسه بابا معنیشو  فرستادم

بعدش گفتم(

من دیگه عاشق اسم پرهام شدم با این فرشته خوبیش ایییییی .معنی اسم حضرت ابراهیم هم که هست تو که اسم عربی میخوای و به معنی جد بزرگ هم هست خوش اوازه دیگه چی میخوای
 
پرهام خطابی ای قوبون خودش و اسمش برم
بعدش این عکسهارو فرستادم
 
                                                      

جمعه 12خرداد143 روزگی

مامانی این روز ها دیگه تکون خوردن هات شروع شده الان که دارم اینارو مینویسم تو دلم داری تکون تکون میخوری قربونت برم نمیدونی این روز ها چه قدر حس خوبی دارم بابایی که دیگه نگو شیفته ات شده از صبح خونه بودیم دیگه عصر جمعه بابا  گفت بریم نوبهار یه دوری بزنیم چون ماه رمضون هم بود گفتیم بریم زولبیا بامیه ای هم بگیریم خلاصه رفتم باباجونت هم طبق معمول هر سال که همه روزه هاشو میگیره روزه بود رفتیم پیتزا اژدر و شام خوردیم چقدر هم شلوغ بود بعد برگشتیم سمت خونه مامانی دیگه دارم کم کم سنگین میشم حس میکنم زیاد راه میرم خسته میشم

 

14خرداد 145روزگی اولین  باری که امدی خواب بابایی

بابا خواب دید که پسر درشت سبزه که چشم و دماش شکل خودشه بغل کرده و مهمونی دعوتیم خونه پدر بزرگ  همه فامیل هاشون دورشو گرفتن انگار تو خونشون جشن بوده و من لباس مهمونی تن شما نکرده بودم که بابا ناراحته که چرا لباس هات کهنه هستن حالا کلی تو بیداری مامانی واست لباس و ... خریده حالا دیگه اینم از خواب بابا

17خرداد 147 روزگی خرید لوستر

امروز چون بابا مهدی روزه بود ما هم بعد بیمه واسه نهار خودمونو دعوت کردیم خونه مامانی نمیدونم چرا میرم خونه مامانی اینقدر بی حال میشم یه گوشه می افتم بیچاره مامانی ازمون پذیرایی میکنه نهار حلیم بادمجون خوردیم و قرار شد که بابایی امد با هم بریم بازار لوستر بگیریم ساعت 4/5رفتیم جوانشیر فقط چند تا مغازه لوستر کودک داشت اخرش 2تا لوستر خوشگل بابایی واسه اتاقت خرید ابی سفید مدل هلیکوپتر به قول مامانی فرش اتاقت مدل جنگله این هلیکوپتر هم داره بالای جنگل گشت میزنه بره شکار اینم داستان مامانی .خیلی مامانی خسته شده بسکه از این مغازه به اون مغازه رفتیم بعدش رفتیم باز سیسمونی فروشی درجه و .... بابایی واست خرید دستش درد نکنه موقع برگشت نمیدونم چرا ماشین چند باری خاموش میکرد خیلی نگران شدیم دقیقا وسط چهار راه و میدون خاموش میکرد

18خرداد

وای مامانی از صبح بی حالم انگار یه چیزی تو گلومه نفس کشیدن واسم سخت شده صبح تا 10خوابیدیم بعد امدم بیمه خدارو شکر در امد خوب بود ولی خیلی خیلیبی حالم  الان که دارم اینارو مینویسم تو شکمم داری تکون تکون میخوری تا یه خورده تکون میخوری خنده ای رو صورتم میشینه دوست دارم

19خرداد

امشب قرار بود باقله پلو درست کنم چند وقتی بود دلم میخواست خلاصه چشمت روز بد نبینه یکم مرغش سوختniniweblog.com عصری با،بابا مهدی رفتین نوبهار یکم گشتیم و رفتیم فروشگاه تونل در خونمون ای اینقدر زود خسته میشم که مجبور شدم رو صندلی نشستم تا بابا مهدی تنهایی یکم تو فروشگاه گشت یکم خرید کردیم بعد رفتیم فروشگاه کورش واسه خوراکی و... دیگه اینقدر کف پام درد گرفته بود که دلم میخواست رو زمین بشینم

21خرداد

صبح از درمانگاه مرصاد زنگ زدن این دفعه فکر کنم واسه بار10 ام بود که زنگ میزدن دیگه رو اجبار ساعت12/5دفتر بستم بعد از کلی پیاده روی ،اخه مسیر درمانگاه تاکسی نمیخوره رسیدم فشارمو گرفت 9بود و وزنم که حسابی گردلی شدم 61 بود کلی خجالت کشیدم دیگه رفتیم صدای قلب گنجیشکیتو گوش بدم که خانمه اول انگار بلد نبود صدای قلبت خیلی اروم میزد نگران شدم یه ماما دیگه امد صدای تالاپ تلوپniniweblog.com قلبتو شنیدم خیالم راحت راحت شد.

31خرداد

مامان دیروز رفتم پیش دکتر گفت گلوم عفونت کرده باید امپول و بزنی من گفتم نه واسه پرهام ام بده اخرش با قرص سفکسین راضیم کرد تا 9/5مطب بودم بابا امد دنبالمون یکم کیک دلت خواست خریدیم بردیم خونه خوردیم شب اصلا متونستم راحت بخوابم نفسم میگرفت تا صبح 20بار بیدار شدم و تو خونه راه میرفتم واست لالایی میخوندم از درد گریه میکردم دیگه اخرش ساعت6/5 شما هم انگار شما هم بیدار شده بودی داشتی تو شکم ما بالا و پایین میپریدی انگار گشنت شده بود به بابا مهدی گفتم دست بزار رو شکمم دست گذاشت حسابس شما هم واسش بالا و پایین میکردی بابا هم خوشش می امد میگفت پسر منه نگاه کن داره به من دست میده دیگه خوب بود بعدش پاشدم یکم ارده خوردم تا به شما برسه با شیطنت های شما حالم بهتر شد تونستم بخوابم بیدار که شدیم ساعت 10صبح بود بدو بدو لباس پوشیدم و امد دفتر

19تیر

چند روزی بود که در مورد اینی که ماشین بخریم یا نه با ،بابا مهدی مشورت میکردیم بعد از یه سری قول و قرار ها بالاخره گفتیم بگیریم اخه مامانی شهریور ماه هم مستاجر خونمون بلندمیشه باید فکر پول پیش اونم میبودیم

خلاصه صبح رفتم 16تومن از بانک شهر برداشت کردم کارتشو دادم دست بابا رفتم خونه مامانی .عصرش که میخواستم برم دفتر بابا زنگ زد گفت دارم میام دنبالت گفتم مگه ماشین گرفتی گفت نه با ماشین مادر بزرگ میام منم گفتم ماشین مادر بزرگ دست شما چیکار میکنه یکم شک کردم که احتمالا ماشین خودمونو گرفته که دیدم بله بابا مهدی با پراید نوک مدادی خوشگلی امد اینقدر خوشحال شدم زودی زنگ ایفون زدم مامانی هم امد دید اونم کلی ذوق کرد بعدش بابا منو رسوند دفتر

20 تیر

بابا گفت اسنک درست کن مادر بزرگ و عمو سعید دعوت کنیم من فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه 40تا اسنک درست کردن  وای ابرومون رفت ساعت 9شب مهمون ها تو حیاط منتظر بودن من هنوز غذا هارو اماده نکرده بودم خجالت کشیدم خلاصه گفتم شما برین جاده کمر بندی تاما هم بیایم اخه قرار بود بریم بیرون غذا بخوریم دیگه بعد از کمک های بابا ساعت9/45 غذا حاضر شد و رفتیم خوش گذشت همه خوششون امد

22تیر

مامانی دیگه تکون خوردن هاتو حسابی متوجه میشم با هر تکونت به عظمت خدا پی میبرم همه دنیام همه زندگیم داره تو وجودم تکون تکون میخوره

صبح رفتم درمانگاه شهید چمران واسه چک وزن و... خدارو شکر همه چی مثل همیشه نرمال بود وزنم شده 63 حسابی تپلم کردی مامان بعد رفتم خونه مامانی کیارش و خاله مریم هم بودن دلم باز شد دیدمشون .مامان بدون که کیارش خیلی دوستت داره بهت میگه داداشی

27تیر

فردا چون قراره با هم بریم ازمایش دیابت بارداری بدیم نباید شبش غذا میخوردم واسه همیم ساعت 8یه شام مختصری خوردم و ساعت 9چند تایی میوه با ،بابا داشتیم از این سریال خونگی های (عاشقانه)نگاه میکردیم که شما تند تند میپریدی بالا پایین حسابی شکم مامانی بالا پایین میشد اینقدر با ،بابا مهدی به حرکاتت میخندیدیم که نگو انگار داشتی واسه خودت اون تو میوه میخوردی چون هر وقت میوه میخورم بالا و پایین میپری منم اینقدر خوشم میاد که نگو تازه وقتی به شما میخندیدیم بابا مهدی میگفت نخند شکمت تکون میخوره بچه اذیت میشه !!!خه خه بعد خودش هم میخندید

28تیر

8از خاب بیدار شدم  اینقدر سختم بود که نگو دلم میخواست باز بخوابم بیدار شدم و رفتم ازمایشگاه بو علی خیلی شلوغ بود به خانمه گفتم میشه به خاطر شرایطم یکم زود تر منو راه بندازی گفت باشه خلاصه رفتم ازم خون بگیرن یه اقا امد نمیدونی چه سرو صدایی راه انداخت که اره چرا منو بی نوبت راه انداخته هرچی خانمه میگفت این خانمه بارداره خجالت نمیکشید دیگه تا 11/5 ازمایشگاه بودیم 3مرحله ازم خون گرفتن دیگرفتن سرم گیج میرفت چون از ساعت9شب قبل هیچی نخورده بودم قندم افتاده بود شما هم تو دلم بالا پایین میپریدی بعدش رفتیم خونه مامان مرضیه نهار اونجا بودیم بعد بابا مهدی امد سراغمون بعد رفتیم دفتر

30مرداد

مامانی این روز ها حسابی درگیر بودیم نتونستم از خودمون بنویسم دردت به جونم امروز32هفته تموم کردیم بزنم به تخته حسابی بزرگ شدی و شکم مامانو مثل توپ بسکتبال بزرگ کردی .مامانی تکون خوردنت دیگه مثل قبل نیست که فقط یه ضربه باشه وقتی تکون میخوری همه شکم مامانی تکون میخوره خودتو جمع میکنی لگد میزنی بعضی وقت ها بسکه محکم میکوبی تو شکمم بی خال و بی حس میشم دلم درد میگیره مجبور میشم دراز بکشم ولی اونش هم شیرینه مامانی این روز ها همش مشغول جمع کردن وسایل خونه بودیم که انشا الله بریم تو خونه خودمون و اتاق خوشگلتو بچینیم این مستاجرمون یکم اذیتمون کرد بسکه امروز و فردا کرد از 19 ام ما همه وسایلمون جمع کردین منتظر بودیم که خونه خالی کنه همش امروز فردا خدا اگه بخواد دیگه امروز خالی کرده ولی فکر کنم لج کرده و کلید تحویلمون نداده ....بیجاره بابا مهدی 1ساعت در خونه منتظرش مونده اقا جواب نمیده که نمیده!!راستی یادم رفت اینو بگم 27مرداد بله برون عمه سمیرا بود امروز هم که مامانی رفت خونه سر بزنه اخه همه وسایل خونه جمع و مستاجر خونه مادر بزرگم وسایلشو اورده گذاشته دیگه مامانی خونه نمیمونه امروز رفتم خونه دیدم مادر بزرگ و عمه سمیرا رفتن واسه خرید انگشتر نامزدی .عمه داره عروس میشه.

چند وقتی مامانی نتونستم بیام واست بنویسم خدارو شکر 6شهریور دیگه کلید خونمونو گرفتیم بیچاره بابا مهدی خونه تک و تنها رنگ کرد اونم چه رنگی عالی عالی بعد بابا سیاوش و مامان مرضیه  امدن کمک خونه تمیز کردیم حسابی هلاک شده بودیم فرداش هم مامان مرضیه و خاله مریم امدن کمک اثباب کشی کردیم کلی کار کردیم همه خسته و کوفته شدیم دیگه خدارو شکر خونه چیده شد وای نگو کلر هم کار نمیکرد از گرما خیس عرق بودیم اتاق خوشگلتو چیدیم باورم نمیشد داشتم رو ابرها پرواز میکردم خیلی خست بودم ولی دل تو دلم نبود از خوشحالی بسکه اتاقت قشنگ شده بود دیگه مامانی بابا مهدی هم کلی کار میکرد دلم براش سوخت (کاش میتونستم بیشتر از این کمکش میکردم) دیگه بالاخره تو خونه خودمون جا گیر شدیم این بزرگترین خوشحالیمون بود .تو هم این روزها بزگ  بزرگ تر میشدی حرکات شیرینت هم بیشتر میشد اینقدر قربون صدقت میرفتم تو اتاقت میرفتم میشستم فقط مات نگاه وسایلت میکردم هیچ حسی نداریم جز خوشحالی یه شب هم بابا بزرگ ناصر و عمه شهین با مامانی و بابایی و خاله مریم دعوت کردیم اخه میخواستن بیان واسه دیدن خونه دیگه همه چی داشت خوب پیش میرفت که روز 22شهریور یکم حرکاتت خیلی زیاد شد و سریع همه رفتیم بیمارستان روز بدی بود نزدیک بود همون روز زمینی بشی ولی زود بود اگه می امدی مجبور بودن تو دستگاه نگهت میداشتن چند روزی که من اصلا اینو نمیخواستم یه شب بیمارستان بستری بودم خدارو شکر امپول بتا زدن و ... مرخص شدیم ولی این روز ها قربونت برم یکم سختم شده سنگین شدم چه میشه کرد اینش هم لذت داره امروز 5مهر رو شکمم نقاشی کشیدم و از ش چند تا عکس گرفتم تا شما بعدا دیدین خوشتون بیاد ببینی مامان مینا رو چه شکلی کردی ای جونم ای قربونت برم عششششقم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)