آرامش مینا و مهدی

زمینی شدن فرشته زندگیمون

1396/8/24 10:54
نویسنده : مینا
2,051 بازدید
اشتراک گذاری

13مهر بهترین روز زندگیم

دیگه 9ماه انتظار تموم شد خدایا باورم نمشد امروز میتونم پاره وجودمو ببینم خیلیییی خوشحال بودم لحظات برام مثل اب نبات شیرین شده بود اصلا نگرانی زایمان نداشتم میدونستم همون خدای بالا سر مراقبمون هست صبح از خواب بیدار شدیم با  ،بابا یه صبحونه نون و مربا کمی خوردیم و کلی عکس سلفی از خودمون گرفتیم هر چند که بابا از عکس بیزاره ولی مجبور بود وایسه البته اخرش یکم اخم کرد ولی من کار خودمو میکردم کلی عکس گرفتم که واست بمونه بعد حرکت کردیم به سمت خونه مامانی از وقتی که از خونه امدیم بیرون یه چند دقیقه ای فیلم گرفتم سر راه رفتیم یه بنر بابا از جایی گرفت برد داد مغازه منم رفتم چند تا عکس با خانم کریمی که همکار بابا هست گرفتیم بعد رفتیم خونه مامانی اخی نمیدونی چقدر همه خوشحال بودیم داداش کیارش که نگو همش میگفت داداشم داره میاد بالا و پایین میپرید از خوشحالی یکم شیر و خرما خوردم واسه نهار اخه نباید قبل عمل چیزی خورد بعد بابا ساعت 1/5امد دنبالمون با مامانی و خاله مریم و داداش کیارش رفتیم بیمارستان معتضدی (هر کاری کردیم بریم بیمارستان خصوصی سجاد و بیستون قبول نکردن که نکردن اخه سزارین ممنوع شده خدا خیرش بده دکتر تانیا امینی دوست خاله مریم رئیس بخش ارژانس بیمارستان معتضدی برامون درست کرد که سزارینم کنه خدا خیرش بده واقعا واسه همین فقط تنها انتخابمون واسه زایمان بیمارستان معتضدی بود هر چند دوست داشتم گل پسرمو تو بیمارستان خصوصی به دنیا بیارم ولی قسمت نشد ببخشید مامانی من سعی خودمو کردم چندین باز هم رفتیم بیستون کمیسیون پزشکی رد  میکردن ).عزیز دلم دل تو دلم نبود که چند ساعت دیگه روی ماهتو ببینم با مامانی و خاله مربم رفتیم تو داداش کیارش موند بیرون پیش عمو مهدی ،موقع خدا حافظی من و مهدی دلم یه جوری شد گفتم دارم میرم بچمونو بیارم بابا انگار دلش میخواست بیاد تو نگه بان جلوشو گرفت .رفتم تو و پرستار ها گفتن واسه چی امدی گفتم درد دارم و باید سزارین بشم دکتر امینی هستن گفت دیگه قرار نیست به ما دروغ بگی دیگه ما خودمون میدونیم از اشناهای دکتر هستی بشین تا با دکتر هماهنگ کنیم من با مامانی نشستم و چند تایی عکس گرفتیم چند تایی دانشجورپرستاری ناشی امدن دورمو گرفتن یکم با شکمم ور رفتن معلوم بود هیچی نمیدونن منم آرایش کرده بودم به هم میگفتن چه رژلب خوش رنگی هم زده!! منم حسابی تیپ زده بودم و مو هامو کج بافته بودم  خلاصه یکی از اون دانشجو ها امد انژوکت برام وصل کنه وایییی اینقدر درد داشت که نگو یکی دیگشون ازم خون گرفت اونم بدتر داشتن رو من یاد میگرفتن شده بودم موش ازمایشگاهیشون ازمایش خون و ادراد گرفتن و رفتم تو سالن اتاق عمل مامانی هم رفت پیش پرستار ها خاله مریم هم امد من هم فقط نشسته بودم و دنبال خانم دکتر میشتم که دیدمش اخی خیالم راحت شد ولی چون سند بهم وصل بود نشد برم جلو از دور سلام کردم خدا خیرش بده خیلی دکتر خوبیه بنده خدا اون روز هم خیلی خسته بود میگفتن یه عمل سخت داشته مثانه یه نفر موقع عمل سوراخ شده بوده که داشته اونو عمل میکرده خلاصه منتظر شدم تا خانم دکتر یکم استراحت کنه منو بردن تو اتاق عمل و خاله مریم هم امد تو لباس اتاق عمل پوشیده بود چند تایی عکس گرفتیم رو یه تخت باریک دراز کشیده بودم که فکر میکردم هر لحظه می افتم یکی امد همش گیر میداد دلیل سزارین چیه ما هم یه بار میگفتیم تنگی لگن یه بار میگفتیم خون ریزی یه ربعی منتظر بودیم که امدن سرم واسم وصل کنن که گفتن انژوکدی که زدن بد زدن 2باره باید بزنن اون دانشجو بد زده بود سرم رفت زیر پوستم دستم دردناک شده بود دیگه به 2تا دستم سرم وصل کردن خان دکتر امد و با یه سری هماهنگی ها بهمون اجازه دادن از لحظه تولدت فیلم بگیریم ای قربونت برم دلم میخواست این لحظه رو واسه بزرگیت ثبت کنم بعد از کلی خواهش و... اجازه دادن خاله مریم مهربون فیلم بگیره خانم دکتر امد متخصص بیهوشی گفت بشین امپول سری برات بزنیم واییییییییییییییییییی سخت ترین قسمت عمل امپول سریه واییییییی خودمو رو به جلو خم کردم این امپول فرو کرد تو نخاء گفت بد نشستی تکون نخور خوتو شل بگیر وگرنه اسیب میبینی واییی مگه تموم میشد بعد گفتن دراز بکش جرات نمیکردم فکر میکردم امپول هنوز تو کمرمه دراز کشیدم خانم دکتر زد کف پام گفتم متوجه میشم چند دقیقه ای صبر کرد و بعد شکممو پاره کرد من قشنگ متوجه میشدم داره چاقو میکشه رو شکنن ولی درد نداشت انگار یه نفر با انگوشت بکشه رو شکم من دل تو دلم نبود سر شده بودم یخ کرده بودم یه خانمه امد رو سرم دستشو محکم گرفتم گفتم تورو خدا نرو اولش فکر کردم خاله مریمه گفتم مریم نرو وسط های عمل دیدم صدای خاله مریم از اون طرف میاد چشم هامو باز کردم گفتم نرین مرسی بزارین دستتونو بگیرم انگار فشارم موقع عمل خیلی پایین امده بود خانم دکترد گفت الان میخاهیم بچه در بیاریم یکم درد داره وای دست برد تو شکمم اینقدر درد داشتیه جیغ زدم گفتم یا اماااام حسین صداییی گریه ات تو اتاق عمل پیچید وجودمو شادی گرفت اشک امد تو چشم هام یه خنده ای نشت رو لب هام صدات می امد قلبم تند تند میزد به خدا یه حسی یه حس مادرانه دلم میخواست بیارنت پیشم بندازنت رو سینم بغلت کنم خانم دکتر همش دعا میکرد میگفت عاقبت بخیر بشی چه پسر خوشگلی حالا فیلمش هست میبینی...اوردنت کنار صورتم وایییی یه نگات کردم نمیدونستم چیکار باید بکنم اشک کوچیکی امده بود کنار چشم هام فکر میکردم باید کوچیکتر باشی اخه همش نگران وزنت بودم حس میکردم 2/5بیشتر نباشی ولی خدارو شکر 3کیلو 50گرم بودی خانم پرستار گفت بوسش کن صورتمو نزدیکت کردم دلم نیومد پوست لطیفتو بوس کنم گرمایه نفستو بوسیدم اون موقع اروم بودی مثل یه فرشته بعد بردنت وایییی دلم میخواست میتونستم راه برم و بگیرمت بغل بردنت یک سره خاله مریم قربون صدقت میرفت خاله مریم زنگ زد بابا مهدی گفت صدا بچتو گوش کن بابا همیشه میگه حس خوبی داشته اون لحظه بعد منوگذاشتن رو این برانکادر فشارم افتاده بود دست و پام به شدت میلرزید از بخش اتاق عمل امدیم بیرون مامان و کیارش جلو بودن دیدمشون مامان از خوشحالی گونه هاش قرمز شده بود گفت مبارکه  پشت سرم تورو داشتن می اوردن مامان و کیارش نگات میکردن من از دور میدیدمشون بعد بابا امد دیدم همه دارن با هم میخندن و خوشحال هستن بعد بابا امد پیشم گفت حالت خوبه گفتم اره نگاه هم کردیم و زودی بردنم تو آسانسور به شددت میلرزیدم بردنم تو اتاقمون بعد مامان تو رو گذاشت کنارم واااای چه کوچولو بودی با ناخن هات رو صورتت و پیشونیت خط انداخته بودی شروع کردم به شیر دادن دیدم داری ملچ ملچ شیر میخوری گفتم وااای خدارو شکر مامان و مریم گفتن چه خوب داره میخوره همه خوشحال بودیم بابا مهدی با پارتی بازی خاله مریم تونست بیا تو بخش و تو اتاق پیشمون امد صورتمو بوس کرد البته گل نگرفته بود !!! خانم پرستار امد گفت بچه شیر میخوره گفتم اره نگاه کنین چه ملچ ملوچی میکنه گفت نه این بچه شیر نمیخوره واسه اینه که صدا میده همه قیافه هامون غمگینشد خلاصه شیر دوش برقی اوردن هرکی از راه میامد میخواست کمک کنه که شما شیر بخوری منو فشار میدادن اووون خیلی اذیتم کردن ولی عیب نداره فدای سرت یه ذره شیر خوردی دیگه مجبور شدیم شیر خشک با سرنگ به همراه انگشت خاله مریم بدیم شما بخوری اخه میگفتن اخه شیشه شیر بگیری دیگه شیر مادر نمیگیری شبش مامانی و خاله مریم پیشمون موندن 1اتاق 3تخته واسه خودمون داشتیم داداش کیارش هم از صبحش که باهامون امد تا عصر پیشمون بود پیش بابا مهدی مینشت یادمه میگفت من دیگه به ارزوم رسیدم داداشی به دنیا امد خیلی خوشحال بود بابا هم واسه شب کباب استانبولی گرفت همه فکرم به شیر دادن به شما بود شب نخوابی هام شروع شده بود خلاصه روز اول مامانی و خاله مریم وبابا مهدی داداش کیارش پیشمون بودن زن عمو پری و زن دایی و دختر خاله بابا سیاوش هم زنگ زدن تبریک گفتن فرداش ساعت 11از بیمارستان مرخص شدیم معمولا همه 2-3روز بیمارستان میمونن ولی من از خاله مریم خواستم درست کنه بتونیم مرخص بشیم خودش امپول های ارام بخش از بیمارستان گرفت و با رضایت شخصی مرخص شدیم چند تا مسکن خیلی قوی واسم میزدن که درد نداشته باشم ولی کمر درد ارامم نمیزاشت چیزی نمیگفتم ولی درد داشتم اونم واسه امپول بی حسی نخاءبود .برگشتیم خونه مامانی بابا سیاوش تا از در رفتیم تو ازمون عکس گرفت همه خوشحال بودیم عمو رضا (شوهر خاله)نمیدونی چیکار میکرد واست یه جعبه شیرینی گرفت و خاله مریم هم تو بیمارستان واست لباس اورد دردت به قلبم هیچ کی به جز خاله مریم و مامانی و بابا مهدی که پیشمون بودم هیچ کس نیومد عیادتت البته بهتر چون تو اون شرایط واقعا ادم دلش میخواد فقط استراحت کنه .بابا مهدی نهار کباب از اورد خونه مامانی همه دور هم اینقدر خوش و خرم بودیم اصلا زندگی رنگ دیگه ای گرفته بود فقط میگفتیم و میخندیدیم و از لحظه تولد شما و دست و پا کوچولو شما حرف میزدیم یکی دو روز اول اینجوری گذشت روز سوم مادر شوهر مریم خانم سنائی اولین کسی بود که امد عیادت 100تومان هم دیدن داد دستش درد نکنه شبش عمو مسعود و زن عمو و پگاه و عمو منصور امدن دیدنت کلی واست ذوق کردن دیگه روز 4ام هم دختر عمو های مامان خاله خدیجه وخاله طیبه و خاله فاطی با زن عمو مامانی امدن زخمت کشیدن دیدن دادن دیگه روز 6ام همه همسایه های خونه مامانی امدن خاله بابا مهدی هم روز سوم زنگ زد تبریک گفت خلاصه همه از ورودت به این دنیا خوشحال بودن روز 3ام یا 4ام دقیقا یادم نیست بردیمت دکتر گفت یکم زردی داری عدد 10بود نیاز به بستری کردن نبود خدارو شکر فرداش هم باز بردیم گفت بهتره نیاز به بستری نداره دیگه منم فقط خنکی میخوردم

پسندها (1)

نظرات (0)