آرامش مینا و مهدی

18 بهمن روزی که بهترین اتفاق تو زندگی مامان مینا و بابا مهدی افتاد (ازمایش خونم واسه نی نی + شد)

1395/11/19 18:27
نویسنده : مینا
424 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 2 شب روز 18 بهمن بود که از خواب بیدار شدم به ذهنم رسید بی بی چک بزنم خه خه بد جور فکر اینی که این ماه مامان شدم یا نه ذهنمو درگیر کرده بودniniweblog.com اصلا نمیتونستم بخوابم به خودم گفت ای بابا صبر کن تا صبح بزار HCG نی نی که همون هرمونی که باعث مثبت شدن بی بی چک میشه زیاد بشه بعد هرکاری میکردم خوایم نمیبردniniweblog.com دیگه دلم آرون نگرفت ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدم niniweblog.comبابایی خواب بود آروم آروم رفتم بی بی چک باز کردم و استفاده کردم 2-3دقیقه اول یه خط بود یکم دلم شکست بعد با چشمهای خواب الودم اینقدر این بی بی چک بالا و پایین کردم و زیر رو رو کردم اخرش بعد از نیم ساعت یه هاله فوق العاده کم رنگ افتاد شاید باورت نشه کنجدم 20یا 30بار این بی بی نگاه میکردم میزاشتم رومیز میخواستم برم سمت اتاق ولی باز نگاش میکردم اخه فوق العاده کمرنگ بود من فکر میکردم توهمه خلاصه بدون اینی که بدونم مثبت یا منفی دیگه رفتم تو اتاق همش تو فکر بی بی بودم تا ساعت 8 شد بیدار شدم زودی رفتم بی بی نگاه کردم دیدم بلههههه درست دیدم یه خط فوق العاده کمرنگ هم هست از نظر پزشکی خیلی زود بود واسه مثبت شدن بی بی دل تو دلم نبود دلم میخواست بلند به همه بگم که مامان شدم به شوهری بگم که بابا شدی از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم niniweblog.comمطمین بودم که درسته با این وجود جرات نکردم به بابایی بگم پیش خودم گفتم الکی شاد و پریشون میشن بزار برم ازمایش خون ساعت 9 سریع حاضر شدمniniweblog.com بدووو niniweblog.comرفتم ازمایشگاه بوعلی تا ساعت 10/5طول کشید ازمایش دادم پذیرش گفت جواب ازمایش ساعت 4اماده اس و بعدش رفتم دفتر

                                               niniweblog.com

دیگه نمیتونستم تحمل کنم گفتم به مهدی میگم برگشتم خونه و به زور مهدی فرستادم حموم niniweblog.comخودم هم بدو بدو لباسمو عوض کردم یه جعبه ای از قبل اماده کرده بودم یه لباس نوزادی توش گذاشتم ویه عروسک با اون بی بی چک مهدی که از حموم امد شروع کردم ازش فیلم گرفتن کلی هیجان داشتم حاضر نبودم اون لحظه با هیچ چی تو دنیا عوض کنم رفت تو اتاق و جعبه برداشت و باز کرد واییی شکه شده بود میگفت راست میگی حالا فیلمشو میزارم خیلی حس خوبی بود چند تایی niniweblog.comعکس گرفتیم niniweblog.comبالا پایین پریدیم niniweblog.com بعد ساعت 4 رفتم درمانگاه میدونستم جوابش مثبته اسممو پرسید و جواب داد گفت مثبته ولی باید با دکترت صحبت کنی چون خیلی زود ازمایش داده بودم یکم بتام پایین بود88/5 شادیم دیگه توصیف ناشدنی بود  دیگه پام رو زمین بند نمیشدniniweblog.com تا مغازه بابایی پرواز کردم رفتم تو خانم کریمی هم اونجا بود جواب ازمایش نشون دادم اون یه ذره شکی هم که تو دلمون بود به یقین تبدیل شددیگه مامان niniweblog.comبابا شده بودیم خانم کریمی تبریک گفت و کلی هل هلهniniweblog.com زدم بالا پایین پریدم بعد رفتم دفترم به دوستام تو niniweblog.comنی نی سایت گفتم اونا هم تبریک گفتن به خانم هزارخانی به زهرا به خان باتمانی همشون کلییی ذوق کردن و خوشحال شدنniniweblog.com

                                          niniweblog.com

شبش قرار بود با،بابایی بریم خونه مامانی رفتیم یه جعبه شیرینی از اونایی که بابا مهدی و مامانی دوست دارن خریدیم و شام 3 نفری رفتیم رستوران گل مریم جفتون اینقدر خوشحال بودیم که حد نداشت بعد رسیدیم خونه مامانی ،مامانی تا شیرینی دید گفت شیرینیniniweblog.com چی نکنه.... گفتم نه بابا همینجوری خریدیم شک کرده بود 100% بعد لباسامو عوض کردم و جواب ازمایش و بی بی چک اوردم مامانم از خوشحالی صورتش قرمز شد niniweblog.comمنو بغل کرد بعد بابا مهدی بوس کرد  بابایی خوشحال شد مامانی همش میگفت خداروو شکر فیلم گرفتم از تموم این لحظات بعد مامانی عینکش اورد و جواب ازمایش موشکافانه نگاه کردniniweblog.com زنگ زد به خاله مریم  اونم از پشت گوشی دیگه نمیدونست چطور ابراز احساسات کنه هورا میکشید niniweblog.comمنم این ور خط جیغ میزدم همه خوشحال و شاد شده بودیم

                                          niniweblog.com

روز 20بهمن بابا مهدی بیدار شد گفتniniweblog.com همین الان میرم به مامان اینا خبر میدم که شما تو دل من هستین اخه بابایی خیلی دلش کوچیکه با کلی اصرار که وایسا بعد از نهار 2 تا ای میریم خونشون این خبر خوش میدیم .ساعت 2/5رفتیم خونه مادر بزرگ سرنهار بودن دوربین گوشی بابا مهدی روشن کردم  جواب ازمایش هم با خودم برده بودم با خوشحالی گفتم یه خطابی دیگه داره niniweblog.comمیاد خوشحال شدن و تبریک گفتن شبش قرار بود عمو سعید با زن عمو اینا برن خونه مادر بزرگ .مادر بزرگ گفت شما هم بیاین خلاصه بابا مهدی از خانم دکتر تانیا امینی وقت گرفته بود واسه ساعت 7شب من رفتم دفترم و ساعت 6/5 رفتم مطب دکتر از اونجایی که خانم دکتر دوست خاله مریمه تا رفتم سریع نوبت داد رفتم تو خانم دکتر چه خانم خوب و دوست داشتنی هستن تازه ویزیتم پس داد  فکر کنم شما هم خوشتون ازش آمد.گفت احتمالا3هفته هستم اخه بتا 88/5بود خیلی پایین بود یکم نگران شدم چند تایی قرص و دارو واسمون نوشت که رفتم گرفتم ساعت های 8/5بود که بابایی شیرینی niniweblog.comگرفت اورد و رفتیم خونه مادر بزرگ بعد از شمام خبر حضورتو تو دلم بهشون دادیم خوشحال شدن و تبریک گفتنniniweblog.com

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)